شیرین کاری و ثبت خاطره 26/08/93
امروز عصر من و تو پدر جون با هم بیرون رفتیم من واسه انجام کار پیاده میشم تو هم پیش بابا بودی تا من برگردم توی ماشن زندانی میشی ...
چطوری ؟...
بابا پیاده میشه به اقای رهگذر از صندوق ماشین اب بده ...
تو هم طبق معمول شیطونی میکنه در ماشین رو قفل میکنی
تو میمونی و یه بسته ادامس اوربیت توی ماشین که نم نم مشغول به خوردن تک تکشون میشی
و بابا امید هم سعی میکنه که به تو یاد بده قفل رو باز کنی یا شیشه ماشین رو بدی پایین
خلاصه بابا دست به ابزار میشه مثل همیشه ... و مرتب خودش هم میخنده چون وسیله پیدا نمیکنه مدام به تو سر میزنه و تکرار میکنه که تو در را باز کنی و چون تو فقط مشغول ادامس ها بودی و میخندی و خوشحال بابت دسترسی به یک بسته ادامس پر که همیشه مثقال مثقال در اختیارت میذاشتن...
خلاصه هر کدومتون به کار ی که مشغول بودید ادامه میدید ....
همسایه ها که میبینن بابا مدتیه مشغوله به کمکش میان و ابزار میارن و در ماشین رو باز میکنن.