ثبت خاطره

1393/9/12 10:27

نویسنده : مریم

123 بازدید

اشتراک گذاری

تمام این روز ها حرف زدن های تو واسه ما ثبت یه خاطره جدیده...

93/09/11 خیلی اتفاقی کار من رو تکرار کردی...

به سمت بابا بزرگ رفتی و سلام دادی و دستت رو جهت دست دادن به پدر بزرگ دراز کردی -وقتی داشتیم دو تایی سوار ماشین میشدیم که از خونه بابا بزرگ حرکت کنیم وقتی مثل همیشه تو رو روی صندلی کنار خودم گذاشتم ابا اعتراض گفتی سوسری

منظورت روسری من بود که روی صندلی بود و تو روی اون ننشستی

93/09/14

عصر پنجشنبه بعد از یه هفته شلوغ و پر از استرس همراه بابا و عمو ارش رفتیم دیدن سگ توله های عمو ناصر

جالب اینجاست که تا چشمت به اسب () عمو ناصر افتاد گفتی "است"

اره بجای اسب میگی است

93/09/17

امروز ساعت 6و نیم صبح از اتاق خواب بیرون اومدی وقتی هم که میای با حالت دو خودتو میرسونی میگی "بغل "

از طرفی اجازه ندادی من نماز بخونم مدام تکرار کردی چادر -سوسری

ربط این دوتا رو با هم تشخیص دادی

رفتی سراغ دستگاه makerکه واسه پانیذ ساندویچ درست کرده بودم -در اون رو باز کردی چون توش ساندویچ نبود گفتی "تمام شد"ولی با لهجه خودت توام شد یه جورایی صدای "و" میده بیشتر تا "م"

از طرفی امشب تولد بابا امید بود اینقدر تبلد تبلد کردی و شیرینی شیرینیی و هیجانی شده بودی که نگو و نپرس

امروز با شمارفتیم بانک مهر چیزی واسه سرگرم کردن تو دم دستم نداشتم از خودکار و کاغذ اونجا استفاده کردم

تنها زمانی که حواست نبود تونستم چشم چشم دو ابروی نقاشیتو عکس بگیرم

93-09-25

معمولا شبها روی دست بابا جون میخوابی ولی چون بابا خیلی خسته بود بغلت کردم تا روی دست من شیشه شیرت را بخوری و به خواب بری .اخوابیدنت شبها داستانی داره کلی وول وول میزنی و غرغر و دست اخر با خودت حرف میزنی تا به خواب بری

مدتی من توی کوکت بودم به نور بیرون که از لابلای کرکره افقی اتاق خواب به صورتمون منعکس میشه نگاه میکردی و دستت رو روی دماغت میذاشتی و میگفتی "هیس بابا خوابه ...."