، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

دیانا کوچولو

یاد آوری تا سن دو سالگی

قطع شیر   از تاریخ 2/12/93 دیگه بهت شیر ندادم علی رغم میل باطنی ام  نمیخواستم بهت بگم  اوخ شده و از این حرفها ولی خودت اابراز احساسات میکردی و من نمیخواستم که تو ناراحت بشی اینقدر ابراز احساساسات از خودت نشون دادی که شب اول اشکام رو هنگام خواب در آوردی . مرتب میگفتی اوخ شده ؟ ببینم ! بوس کنم! ووو... ناگفته نماند که خواهر جون و بابای مهربو ن  در فراموشی تو  در این زمینه  بسیار زیاد همکاری کردند   دیانا جون این روز ها  خواهر جونت خیلی با تو تمرین میکنه  از تمرین برای زیبا تر صحبت کردن تا شعر خواندن و شمردن تو تا به امروز یاد گرفتی شعر  شنگول و منگول و حسنی...
9 فروردين 1394

تجدید خاطره از اولین ساعات تولد

سلامی دوباره امروز یه تجدید خاطره کوچولو واسه خودم داشتم بعد از اون تصمیم گرفتم از ارشیو عکس های تو چند تایی اینجا آپلود کنم تمام این یک سال و چند ماه سخت اما وقتی به عقب برمیگردیم چه زود گذشت   ...
13 دی 1393

ثبت خاطره

تمام این روز ها حرف زدن های تو واسه ما ثبت یه خاطره جدیده... 93/09/11 خیلی اتفاقی کار من رو تکرار کردی... به سمت بابا بزرگ رفتی و سلام دادی و دستت رو جهت دست دادن به پدر بزرگ دراز کردی -وقتی داشتیم دو تایی سوار ماشین میشدیم که از خونه بابا بزرگ حرکت کنیم وقتی مثل همیشه تو رو روی صندلی کنار خودم گذاشتم ابا اعتراض گفتی  سوسری منظورت روسری من بود که روی صندلی بود و تو روی اون ننشستی 93/09/14 عصر پنجشنبه بعد از یه هفته شلوغ و پر از استرس همراه بابا و عمو ارش رفتیم دیدن سگ توله های عمو ناصر جالب اینجاست که تا چشمت به اسب () عمو ناصر افتاد گفتی "است" اره بجای اسب میگی است  ...
12 آذر 1393

شیرین کاری و ثبت خاطره 26/08/93

امروز عصر من و تو پدر جون  با هم بیرون رفتیم  من واسه انجام کار پیاده میشم  تو هم پیش بابا بودی تا من برگردم توی ماشن زندانی میشی ... چطوری ؟... بابا پیاده میشه به اقای رهگذر از صندوق ماشین اب بده ... تو هم طبق معمول شیطونی  میکنه در ماشین رو قفل میکنی تو میمونی و یه بسته ادامس اوربیت توی ماشین که نم نم مشغول به خوردن تک تکشون میشی و بابا امید هم سعی میکنه که به تو یاد بده قفل رو باز کنی یا شیشه ماشین رو بدی پایین خلاصه بابا دست به ابزار میشه  مثل همیشه ...  و مرتب خودش هم میخنده چون وسیله پیدا نمیکنه مدام به تو سر میزنه و تکرار میکنه که تو در را باز کنی و چون ت...
27 آبان 1393