، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

دیانا کوچولو

عروسی فامیلا

امشب عروسی پسر دایی باباهامونه  بازم نسیم جون شکار لحظه ها کرده  سپاس از این همه احساس و خوبیهاش ...
3 آبان 1394

یادآوری

باز هم یاد آوری کلمات و جملات: به جای شیر بریز       می گی        شیر بز به جای لباسام             "              هباسام    94/04/14 خداحافظی با پوشک چند وقتی هست که مشغول آماده سازی خونه جدیدمون هستیم و تو قرار هستش که اتاق دار بشی یه روز که بابا از سر ساختمون برگشته بود خونه ازش پرسیدی : بابا اتاق من تموم شد؟ قشنگ شد؟   جمعه 16/05/94 همراه بابا میری که شمع های ماشینو +روغن ماشین عوض کنه کلی بابا امی...
17 مرداد 1394

كارنامه پانيذ خواهر جون

اين روزها كه ديگه پانيذ امتحاناتش تموم شده مسووليت نگهداري از ديانا رو به عهده گرفته خوب كار سختيه نگهداري از بچه 2 ساله اي كه تازه به حرف اومده و مغز يه آدم بزرگ رو ميخوره امروز همراه پانيذ براي گرفتن كارنامه اش رفته بوديم همرا بابا اميد .. ديگه جمله بندي كامل رو ياد گرفتي يه قسمت از حرفهاي امروز اين بود... وقتيكه سه تايي رفتيم مغازه عمو احسان مرتب اينا رو ميگفتي ... من ساندويچ ميخام پانيذ ميگفت من پيتزا ميخوام تو هم ميگفتي : منم پيتزا ميخوام برگشتيم خونه من و تو تنها بوديم با هم بادبادك بازي كرديم كلي با همديگه ....   يكدفعه ياد سوسك مرده اي افتادي كه توي راه پله ها وارونه افتاده بود گفتي : برم ج...
27 خرداد 1394

یاد آوری تا سن دو سالگی

قطع شیر   از تاریخ 2/12/93 دیگه بهت شیر ندادم علی رغم میل باطنی ام  نمیخواستم بهت بگم  اوخ شده و از این حرفها ولی خودت اابراز احساسات میکردی و من نمیخواستم که تو ناراحت بشی اینقدر ابراز احساساسات از خودت نشون دادی که شب اول اشکام رو هنگام خواب در آوردی . مرتب میگفتی اوخ شده ؟ ببینم ! بوس کنم! ووو... ناگفته نماند که خواهر جون و بابای مهربو ن  در فراموشی تو  در این زمینه  بسیار زیاد همکاری کردند   دیانا جون این روز ها  خواهر جونت خیلی با تو تمرین میکنه  از تمرین برای زیبا تر صحبت کردن تا شعر خواندن و شمردن تو تا به امروز یاد گرفتی شعر  شنگول و منگول و حسنی...
9 فروردين 1394

تجدید خاطره از اولین ساعات تولد

سلامی دوباره امروز یه تجدید خاطره کوچولو واسه خودم داشتم بعد از اون تصمیم گرفتم از ارشیو عکس های تو چند تایی اینجا آپلود کنم تمام این یک سال و چند ماه سخت اما وقتی به عقب برمیگردیم چه زود گذشت   ...
13 دی 1393

ثبت خاطره

تمام این روز ها حرف زدن های تو واسه ما ثبت یه خاطره جدیده... 93/09/11 خیلی اتفاقی کار من رو تکرار کردی... به سمت بابا بزرگ رفتی و سلام دادی و دستت رو جهت دست دادن به پدر بزرگ دراز کردی -وقتی داشتیم دو تایی سوار ماشین میشدیم که از خونه بابا بزرگ حرکت کنیم وقتی مثل همیشه تو رو روی صندلی کنار خودم گذاشتم ابا اعتراض گفتی  سوسری منظورت روسری من بود که روی صندلی بود و تو روی اون ننشستی 93/09/14 عصر پنجشنبه بعد از یه هفته شلوغ و پر از استرس همراه بابا و عمو ارش رفتیم دیدن سگ توله های عمو ناصر جالب اینجاست که تا چشمت به اسب () عمو ناصر افتاد گفتی "است" اره بجای اسب میگی است  ...
12 آذر 1393